موبایل دایی بهزاد دست برادرزاده کوچکش است تا اگر بدهکار یا بستانکاری زنگ زد جواب بدهد. امروز یکی از دوستان بهزاد زنگ زد و فهمیدیم که دختری را برای ازدواج به او پیشنهاد کرده بوده و قرار بوده به زودی مراسم خواستگاری برگزار شود. در صحبتهایش اشاره مختصری کرده بود ولی کسی فکر نمی کرد قضیه جدی باشد.
نیما در وبلاگش نوشته بود که بهزاد چهار پنج دست کت و شلوار و پیراهن و ... خریده بود. خود را برای دامادی آماده می کرده.
دامادی دایی بهزاد شوخ و شنگ، آن هم بعد از این همه سال چه کیفی می داشت!حیف
نمی دانم چرا، ولی خیلی دوست دارم آن دختر را ببینم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
چه اصراری داری جانمان را به آتش بکشی دختر؟
ReplyDeleteاینروزها که همه خوابند!فقط به این فکر میکنم که چه سخت و تلخ است اینگونه غربانه جان دادن