Sunday, March 21, 2010

سال نو بدون تو

بدترین سال تحویلی بود که تا حالا داشتم. با های های گریه و ناله و نفرین ؛ با بغض و اندوه مادری که بیست سال است داغدار است و خواهری که اولین سال نو را بدون برادرش آغاز کرد.

مامان نیما سیاهش را درآورد و پیراهن قهوه ای تن کرد، آن هم به اصرار دیگران.
سال گذشته وقتی برای جمع آوری وسایل بهزاد به خانه اش رفتیم هفت سینش هنوز پهن بود با تخم مرغ های رنگ شده .شش سال بود -پس از مرگ مادرش- که تنها زندگی می کرد ولی در همان تنهایی هم هفت سین خودش را می چید و سال را تحویل می کرد. برای همین هم سخت ترین قسمت جمع آوری وسایلش جمع کردن آن هفت سین بود و دیشب هم مامان نیما در گریه هایش مدام تکرار می کرد.خودم که اعتقادی ندارم ولی وقتی بهش می گفتم خدا انتقام خونش را می گیرد جواب داد انتقام که برای من بهزاد نمی شود.

No comments:

Post a Comment