Sunday, January 9, 2011

برای تو که اتاق مطالعه ات، میز تحریرت و برنامه هفتگی مدرسه ات موزه من شد و تو از درد خود را کشتی

وقتی حادثه ای، خبری، چیزی ده ها بار اشک به چشمانت می آورد، وقتی هر مطلبی درباره آن باشد می خوانی و کامنت می گذاری یعنی باید از آن بنویسی تا دلت سبک شود تا کمی آرام بگیری.
برای خودم هم عجیب بود که چرا خودکشی علیرضا پهلوی اینقدر حالم را خراب کرد. چرا اینقدر گریه می کنم برایش. کسی که اینقدر دور و بی ربط و بی اهمیت بوده در زندگی ام. حالا که مطلب عباس معروفی را خواندم بهتر می فهمم چرا. مخلوطی از حس انزجار از خودم و مردمم و حکومتم، عذاب وجدان، همذات پنداری، احساس گناه، افسوس زیاد، خیلی زیاد، احساس استیصال و ناتوانی از تغییر مسیرزندگی تعداد زیادی از انسان هایی که زندگی شان رو به تباهی و مرگ است، شاید حتا زندگی خودم. خودم که هنوز نمی دانم مسیر زندگی ام را خودم انتخاب کرده ام یا به اجبار در آن افتاده ام. خودم که ده لایه ام و می دانم باید این آرزو را به گور ببرم که از این لایه ها بیرون بیایم و خودم باشم. خودم که حتا نمی توانم از بغضی که گلویم را به شدت فشار می دهد بی پرده حرف بزنم؛ ... یا همین عباس معروفی بی پناه افتاده در آن گوشه دنیا، مهرانگیز کار تنها و در انزوا در گوشه خانه...

اصلن سیاسی ها و حقوق بشری ها به کنار؛ سوسن و هایده و مهستی و ویگن و ده ها خواننده و نوازنده و رقصنده ای که یک شبه بی خانمان شدند ، صدای کسی درنیامد که بی شرف ها! مگر این آدمها چه گناهی کرده اند که باید برای همه عمر در تبعید باشند؟ عارمان می شود از حقوق اولیه یک رقاص و خواننده دفاع کنیم، انگار او حق کمتری از یک فعال سیاسی دارد. فعال سیاسی اگر زندان می رود، اگر تبعید می شود؛ خود این را مبارزه میداند و دیگران هم تقدیرش می کنند، اما خواننده ای که از کشورش تبعید می شود تمام زندگی اش و عشقش و هنرش نابود می شود بی هیچ نمودی و تقدیری .

هنوز نمی دانم در این پست میخواهم چه بنویسم و به کجا خاتمه اش بدهم. احتمالن سر و تهش ربطی به هم نخواهد داشت. اهمیتی ندارد.
گاهی که برای خودم آواز می خوانم، فکر می کنم چقدر خواندن برایم لذت بخش است و شاید (و خیلی بیشتر از شاید) اگردر این مملکت صدای زن، شیشه عمر دیوها نبود ، خواننده می شدم. اینجاست که برای همه زنان خواننده کشورم اشک میریزم. هر زن خواننده که در غربت میمیرد ، چه غربت وطن چه بیرون وطن، اشک میریزم ، تا چند روز. برای بداقبالی اش ، برای اینکه بزرگترین تاوان را پرداخته بی هیچ صدایی و همدردی و همدلی. هیچ کس نمی فهمد زنی که صدایش را دوست دارد و آواز را دوست دارد چه شکنجه ای را تحمل می کند؛ ولی همه زندان و شلاق را میفهمند.
عمر این آدم ها هیچ وقت برنمی گردد...
وقتی "سوسن " مُرد، فیلمی از او پخش شد که دستش شکسته و به گردنش آویزان بود، می گفتند آنقدر فقیر بوده که از عهده خرج درمان برنمی آمده و دستش کج جوش خورده. زنی کم سواد که تنها کاری که بلد بود آواز بود، و وقتی مجبور به فرار از کشورش شد به خاطر ندانستن زبان و نداشتن هیچ حمایتی ، مدتها در انزوا و به سختی زندگی کرد تا مرد. کسی دردش نگرفت، یک زن خواننده مرد، "سوسن کوری"مرد

اصلن مرگ های مردم ایران رعب انگیز است طبیعی نیست، اعدام است، سقوط هواپیما، سنگسار، خودکشی، کشتن ناموسی، انفجار مین، مردن از سرما در حال فرار از مرز، له شدن زیرماشین پلیس ، انفجار انتحاری در مسجد...

نمی دانم چرا هر روز که از خواب بیدار میشوم دنبال دلیلی برای کابوس های شب پیش می گردم؛ درست در میان یک کابوس بزرگ به دنیا آمدم و بزرگ شدم

بخش هایی از مطلب عباس معروفی که قابل تامل و در عین حال تکان دهنده است را می آورم ولی حتمن کلش را بخوانید. کمی هم هراس خود این آدم را می بینم در نوشته اش. انگار خودش هم به خودکشی فکر کرده باشد، انگار دلش از مردم کشورش گرفته باشد که "یک نفر دارد می کند جان" در گوشه ای از دنیا، در تبعید؛ و کسی حالش را نمی پرسد تا آن زمان که خودش را بکشد. بخوانید:


جوان تحصیل‌کرده‌ای از وطنم، پس از سال‌ها زندگی در غربت و انزوا، خودش را کشته است. و من برای این که اندوه یادش را در خودم بکاهم می‌نویسم. می‌نویسم تا در ذهن مخاطبانم پرسش ایجاد کنم. می‌نویسم تا بپرسم مسئول این مرگ ایرانشناس ایرانی کیست؟ می‌نویسم تا باری را از شانه‌‌ام بر شانه‌های شما بسُرانم تا همراهی‌ام کنید. می‌نویسم تا بیش‌تر رنج نبرم. فقط برای تنهایی‌ها و انزوا و علامت‌های ممنوعی که یک انسان را به مسلخ برد می‌نویسم. من غمگینم و برای تنهایی و انزوای این آدم می‌نویسم.به گوهر انسانی‌اش فکر می‌کنم، به کودک درونش، به شادی‌هایش، به آرزوهایش، به زمانی که در کودکی آواره شد و هرگز ندانست چرا مِهر پدری و عاطفه‌ی مادری، آن هیاهوها، آن تکریم‌ها، چرا یکباره به نکبت و ذلت بدل شد.

از خودم می‌پرسم این جوان تحصیلکرده‌ی ایرانی که از دانشگاه هاروارد دکترای ایران‌شناسی گرفته، چرا تاکنون کسی به سراغش نرفته تا از او بپرسد که چی در چنته دارد، از ایران چه می‌داند، چه امیدها و راهکارهایی دارد، چقدر از آنچه خوانده و نوشته و آموخته به کار دیگران می‌آید. پایان‌نامه‌اش درباره‌ی چیست و چرا تاکنون کسی، رسانه‌ای از او نپرسیده نظرش درباره‌ی ایران چه بوده است؟
آیا این پسر شاه بودن جنایتی بوده است که کسی تاکنون از او برای تدریس یا مصاحبه یا تحقیق دعوت به کار و همکاری نکرده؟ آیا خانواده‌اش او را پنهان کرده‌اند؟ آیا این هراس وجود داشته که او در کنار برادر بزرگش به مقایسه کشیده می‌شود و بلندتر به نظر می‌آید؟


پ.ن. همانطور که هرگاه به مرگ های مظلومانه ایرانی ها فکر می کنم تصویر سوسن و دلکش به ذهنم می آید، وقتی به زندگی های مظلومانه ایرانی ها فکر می کنم یاد عباس معروفی و مهرانگیز کار می افتم و جالب است که هردویشان درباره خودکشی علیرضا پهلوی نوشته اند. در نوشته مهرانگیز کار این درد و حس مشترک با این جوان شوربخت خیلی واضح تر است.
دردناک است! کسی نمی تواند درک کند این دو نفر این روزها چه حسی دارند:
تا دو سه روز پیش علیرضا پهلوی فقط همشهری بوستونی من بود که هرگز با وجود پرسه زدن های بسیار در بوستون و کافه هایش، او را ندیده بودم. ایکاش دیده بودم و به او می گفتم همه ی ما تاج و تخت از دست داده ایم. همه ی ما به ناحق فحش خورده ایم و تاکید می کردم به ما شبیخون زده اند و ما همچون همه ی قربانیان شبیخون فقط هنگامی آرام می گیریم که با هم بنشینیم و در پناهگاه با هم گپ بزنیم. علیرضا پهلوی پس از مرگ، گوئی عضوی از خانواده ام شده است که بیشتر زنده اش می پندارم تا مرده.احساس می کنم خویشاوندی را از کف داده ام. در نهان با او حرف می زنم. تبعید هولناک است. شاه و گدا در تبعید از درد مشترکی رنج می برند. در تبعید شاهان همان اندازه توجه و اعتنا گدائی می کنند که گدایان. تبعیدی در هر موقعیتی که هست تنهاست.
من می مانم با این حسرت جانکاه که چرا در دوقدمی علیرضا نتوانسته ام اشکهای تنهائی ام را با او تقسیم کنم. چرا نتوانسته ام با او در کوچه های تبعید همقدم بشوم و برایش بگویم اندر فواید دشمن مشترک که همواره در تاریخ اثرگذار شده و حلقه های زنجیر اسیران را به هم پیوند زده تا جائی که برای حسرت از دست رفته ها جائی باقی نگذاشته. دخترم را که سالهاست در تبعید به گناهان ناکرده ی پدر و مادر، زندانی شده و از دیدار پدر محروم مانده بدرقه کرده ام. او محکوم است برای گذران یک زندگی تحمیلی و دور از ایران از ایالتی به ایالتی و از کشوری به کشوری کوچ کند. ساعتی پیش او را شاید برای دهمین بار به سمت و سوی اقلیمی سوای زادگاهش بدرقه کردم و خود به پناهگاهم در بوستون بازگشتم و تلفنی به پدرش که محکوم است در ایران بماند و بمیرد و رنگ فرزندانش را نبیند خبر دادم که کوچ دیگری انجام شد
.

7 comments:

  1. ok, then be mindful of other people like him and be nice and open ... or even better, do not feel sorry for people and treat them as people who make choices who face their consequences ...

    ReplyDelete
  2. to Lotus: why "even better", why" do not feel sorry"? it is not their"choices" as I mentioned these are not our choices., we forced to choose them, so it is not just that they bare the consequences, your point is exactly what I am criticizing!

    to Strolling: why you removed your comment? anyway, thanks for your comment

    ReplyDelete
  3. خوب نوشتی ولی فق اینها نیست
    نمی دانم عذابی که می کشم تقصیر خودم است یا حکومت کشورم
    فقط این را می دانم که خیلی از هم سن و سالانم نمی کشند و من می کشم
    چنان که دارد چون خوره می خوردم
    فقط مرگ ما هولناک نیست دوست من
    زندگی ما هم همین است

    ReplyDelete
  4. هر چی میگذره بیشتر مطمئن میشم که خدایی نیست خوشحالم

    ReplyDelete
  5. عنوان اين نوشته تان خيلی خيلی دوست داشتنی و گويا است.

    ReplyDelete
  6. بيانيۀ 19 منصورون شامل موثرترين، قويترين و كاراترين سبك ها و روش هاي مبارزۀ نرم و ضد جنگ رواني مي باشد
    در این بلاگ براحتی و بدون محدودیت نظر خود را با ما در میان بگذارید...
    حتی می توانید به صورت ناشناس نظر خود را مطرح کنید...
    منتظر نظرات شما هستیم...
    http://mansuroon.blogspot.com

    ReplyDelete