حدود چهل سال پیش ،روستای دولت آباد (خرم دره) در نزدیکی چناران. تعدادی دختر و پسر پیشاهنگ، کلاسی دایر می کنند که اهالی روستا را باسواد کنند. دخترخاله مادرم با شوق و ذوق فراوان و با داشتن یکی دو بچه سر همین کلاس می نشیند تا باسواد شود. معلوم نیست برای گزارش کار یا برای انتشار خبری در روزنامه یا به دلیل دیگری، عکسی از شاگردان این کلاس گرفته می شود. شب که دخترخاله به خانه برمی گردد شوهر او را زیر مشت و لگد و فحش می گیرد که چرا بی آبرویی کرده و عکسش را گرفته اند. تا چندین روز کتک می خورد و گوشه خانه میافتد و کسی جرات نداشته به دادش برسد. برای همیشه معلول می شود و خانه نشین و بعد از بیست سال با تحمل زجر و درد زیاد می میرد.
مادرم می گوید او از شوهرش، که پسرعمویش بوده و چندین سال بزرگتر از خودش، متنفر بود و او را به زور شوهر داده بودند.همیشه می گفته این بچه های من زنازاده اند چون من هیچ وقت بله نگفتم. پدرش به جای او سر سفره عقد بله را گفته بوده.
مادرم می گوید او از شوهرش، که پسرعمویش بوده و چندین سال بزرگتر از خودش، متنفر بود و او را به زور شوهر داده بودند.همیشه می گفته این بچه های من زنازاده اند چون من هیچ وقت بله نگفتم. پدرش به جای او سر سفره عقد بله را گفته بوده.
No comments:
Post a Comment