تعطیلات بین دو ترم و ژانویه است و خیلی ها می روند ایران:
استتوس سروش: خانه! خانه دوست داشتنی!
مرضیه: بچه ها! به چکمه و کلاه گیر میدن؟
استتوس سروش: خانه! خانه دوست داشتنی!
مرضیه: بچه ها! به چکمه و کلاه گیر میدن؟
مقالات ناصف(راجع به حقوق زنان) ، می زیده را بر آن داشت که نامه ای سرگشاده در تحسین شورانگیز او بنویسد، ناصف پاسخ داد که نوشته هایش از سر درد است، البته نه درد شخصی، بلکه درد اخلاقی، چون او هرگز کسی را از دست نداده و هیچ دلیلی ندارد تا برای شخص خودش متأسف باشد. فساد جامعه قلب او را «شکسته است»؛ و برای کسانی که رنج می برند، دل می سوزانَد و سوگند خورده « به زنان مصری کمک کند، سوگندی که تحقق آن مهم است، حتا اگر اجرای آن دشوار باشد و مشکلات، همۀ راه ها را به رویم مسدود کنند» . زیاده در پاسخ در استعاره ای ادبی درد اخلاقی بیشتری را برای ناصف آرزو می کند، زیرا آن درد «آتش مقدسی را بر افروخته است که روح بال های شعله ور را به آسمان معانی فرستاده است» . ناصف در پاسخ می نویسد: «مَی، چگونه می توانی برایم درد اخلاقی آرزو کنی؟ درد جسمی آسان تر و قابل تحمل تر است... من هر دو را تجربه کرده ام... می گویی "آتشی مقدس" است. بله، آن اندازه مقدس که برای کسی چون من بیش از حد سنگین است و فاصلۀ میان من و این دنیای بس دور از قدسیت را فراخ تر کرده است» .درد و رنج مشخصۀ زندگی زنانی است که در سرتاسر این قرن خود را وقف آرمان زنان کردند و نقش مهمی در تعریف قلمرو و بیان گفتارهای مبتنی بر ذهنیت زنانه ایفا کردند.
... قبول دارم که شما زن ها به هزار و یک دلیل سختی های بیشتری رو در جا هایی شبیه ایران تحمل میکنید و قبول دارم که قوانین اونجا همه یک طرفه است و به شکل رقت انگیزی جانبدارانه به سمت مرد ها است ، میدونم که زن ها به شکل روز مره آماج آزار و اذیت روحی و جسمی هستن و ... وقتی به این ها فکر میکنم دیگه هیچی نمیتونم بگم ، به عنوان یه مرد حس بدی به من دست میده چون من هم خودم رو شریک میدونم در این حق کشی گرچه این شراکت ناخواسته است ، هیچ وقت نخواستم چه وقتی که در ایران بودم چه الان از قوانین مرد سالار به نفع خودم بهره برداری کنم ولی باز میدونم که این نخواستن من دلیل نمیشه که بهره نبرده باشم ، چه بسا در دانشگاه یا زمان استخدام از رانت مرد بودن به شکل خود کار استفاده کرده باشم حتا اگر خودم خبر نداشته باشم ، وقتی که من در محل کارم در ایران در طول ۱۳ سال بیش از ۱۰-۱۲ بار سفر خارجی و ماموریت رفتم در حالی که خانم همکارم با حسرت به من نگاه میکرد داشتم از رانت و مزیت جنسیتم استفاده میکردم . نه که خودم استفاده کنم در حقیقت سیستم به شکل خود کار من رو بهره مند میکرد و خب منم بهره مند میشدم . الان وقتی صحبت های اینجوری پیش میاد کمی پیش میرم توی صحبت یه حرفایی میزنم ولی بعد که فکر میکنم و خودم رو شریک این ظلم سیستماتیک میبینم منصرف میشم . میبینم گاهی دوستان جوش میارن و صلب و آمیخته باتعصب نگاه میکنن ، سعی میکنم توضیح بدم که با تعصب مشکل دارم و اینکه یه طرز فکری رو بی نقص بدونی ولی میبینم هم من به خاطر جنسیتم نا خواسته در لشگر متخاصم قرار دارم از دیدگاه اون و هم سمت مقابلم به باز به خاطر جنسیتش از بس که سختی و فشار دیده گوش نمیکنه من چی میگم . اینجوری میشه که نمی تونم ادامه بدم و فقط میگم متاسفم برای این رنجی که میبرید و شرمنده ام که من هم نا خواسته شریک بوده ام در این ستم به خاطر جنسیتم ، و اضافه میکنم که سعی میکنم دست کم همیشه یادم باشه و بمونه که نا برابری جنسیتی پدیده درد ناکی است و تا میتونم ازش دوری میکنم
اگر فردا،یکم اسفند،برنگشتم خونه،همینجا اعلام میکنم که 1-نه تنها بسیجی نیستم بلکه پدرم حتی پوشک مرا از فروشگاهی که شوهر عمه ی همسایه ی مادر بزرگ فروشنده اش بسیجی بوده نمیخرید 2-هیچ تصویر کاغذی،دیجیتالی،نقاشی،حکاکی شده روی چوب ،فلز یا سنگ از بنده با ریش بلندتر از یک میلیمتر در کره خاکی وجود ندارد3-با حسین شریعتمداری هیچگاه هیچگونه ارتباطی نداشته ام، اما خواهشا از رابطه من با عمه ی ایشان چیزی نپرسید که خصوصی است
تذکر فمینیستی-حقوق بشری- اخلاقی: لطفن روابط خودتان را فقط با "خود افراد" تعیین کنید نه افراد مونث وابسته به آنها. کار شما باعث تقویت کلیشه های جنسیتی است و باعث افزایش مشروعیت و مقبولیت غیرت و ناموس می شود و ما زنان تاوان آن را پس می دهیم وقتی سنگسار می شویم وقتی شلاق میخوریم وقتی قربانی قتل ناموسی می شویم. خشمتان را بر سر خود افراد خالی کنید لطفن.با تشکر
پ.ن. یکی دیگر از دوستان پایینش کامنت گذاشت:"با نسرین موافقم. گرچه عمه شریعتمداری هم ... تصورش کابوسی است"
ای خدا!!!!!!!!!!!!!!
نقاشی کردن صورت مثل نقاشی روی یک صفحه نیست، در بهترین حالت می توان آن را بارها و بارها تکرار کردن یک نقاشی ثابت روی سطح ثابت با اندکی تغییر توصیف کرد
(از نقد فمینیستی فوکو در مقاله: فوکو، زنانگی و مدرنیزه کردن قدرت مردسالارانه، نوشته لی بارتکی).ا
Her Story in Sport: A Historical Anthology of Women in Sport
Edited by Reet Howell
Leisure Press, 1982
پ.ن. کامنت یکی از دوستان:
"If the world were a logical place, men would ride side saddle" (Rita Mae Brown)
جوان تحصیلکردهای از وطنم، پس از سالها زندگی در غربت و انزوا، خودش را کشته است. و من برای این که اندوه یادش را در خودم بکاهم مینویسم. مینویسم تا در ذهن مخاطبانم پرسش ایجاد کنم. مینویسم تا بپرسم مسئول این مرگ ایرانشناس ایرانی کیست؟ مینویسم تا باری را از شانهام بر شانههای شما بسُرانم تا همراهیام کنید. مینویسم تا بیشتر رنج نبرم. فقط برای تنهاییها و انزوا و علامتهای ممنوعی که یک انسان را به مسلخ برد مینویسم. من غمگینم و برای تنهایی و انزوای این آدم مینویسم.به گوهر انسانیاش فکر میکنم، به کودک درونش، به شادیهایش، به آرزوهایش، به زمانی که در کودکی آواره شد و هرگز ندانست چرا مِهر پدری و عاطفهی مادری، آن هیاهوها، آن تکریمها، چرا یکباره به نکبت و ذلت بدل شد.
از خودم میپرسم این جوان تحصیلکردهی ایرانی که از دانشگاه هاروارد دکترای ایرانشناسی گرفته، چرا تاکنون کسی به سراغش نرفته تا از او بپرسد که چی در چنته دارد، از ایران چه میداند، چه امیدها و راهکارهایی دارد، چقدر از آنچه خوانده و نوشته و آموخته به کار دیگران میآید. پایاننامهاش دربارهی چیست و چرا تاکنون کسی، رسانهای از او نپرسیده نظرش دربارهی ایران چه بوده است؟
آیا این پسر شاه بودن جنایتی بوده است که کسی تاکنون از او برای تدریس یا مصاحبه یا تحقیق دعوت به کار و همکاری نکرده؟ آیا خانوادهاش او را پنهان کردهاند؟ آیا این هراس وجود داشته که او در کنار برادر بزرگش به مقایسه کشیده میشود و بلندتر به نظر میآید؟
تا دو سه روز پیش علیرضا پهلوی فقط همشهری بوستونی من بود که هرگز با وجود پرسه زدن های بسیار در بوستون و کافه هایش، او را ندیده بودم. ایکاش دیده بودم و به او می گفتم همه ی ما تاج و تخت از دست داده ایم. همه ی ما به ناحق فحش خورده ایم و تاکید می کردم به ما شبیخون زده اند و ما همچون همه ی قربانیان شبیخون فقط هنگامی آرام می گیریم که با هم بنشینیم و در پناهگاه با هم گپ بزنیم. علیرضا پهلوی پس از مرگ، گوئی عضوی از خانواده ام شده است که بیشتر زنده اش می پندارم تا مرده.احساس می کنم خویشاوندی را از کف داده ام. در نهان با او حرف می زنم. تبعید هولناک است. شاه و گدا در تبعید از درد مشترکی رنج می برند. در تبعید شاهان همان اندازه توجه و اعتنا گدائی می کنند که گدایان. تبعیدی در هر موقعیتی که هست تنهاست..
من می مانم با این حسرت جانکاه که چرا در دوقدمی علیرضا نتوانسته ام اشکهای تنهائی ام را با او تقسیم کنم. چرا نتوانسته ام با او در کوچه های تبعید همقدم بشوم و برایش بگویم اندر فواید دشمن مشترک که همواره در تاریخ اثرگذار شده و حلقه های زنجیر اسیران را به هم پیوند زده تا جائی که برای حسرت از دست رفته ها جائی باقی نگذاشته. دخترم را که سالهاست در تبعید به گناهان ناکرده ی پدر و مادر، زندانی شده و از دیدار پدر محروم مانده بدرقه کرده ام. او محکوم است برای گذران یک زندگی تحمیلی و دور از ایران از ایالتی به ایالتی و از کشوری به کشوری کوچ کند. ساعتی پیش او را شاید برای دهمین بار به سمت و سوی اقلیمی سوای زادگاهش بدرقه کردم و خود به پناهگاهم در بوستون بازگشتم و تلفنی به پدرش که محکوم است در ایران بماند و بمیرد و رنگ فرزندانش را نبیند خبر دادم که کوچ دیگری انجام شد