Monday, December 6, 2010

به یاد شهلا و چای و کارت تلفنش

یادی از شهلا و چای و کارت تلفنی که تعارفمان کرد و آواز ترکی که برایمان خواند
از خاطرات بندعمومی اوین که در مجله زنان چاپ شد بخش هایی که مربوط به شهلا بود را جدا کردم. آن شماره مجله فروش خوبی داشت و خیلی ها گفتند تصویر واضح و شاید دور از انتظاری از زندان زنان داده ام


29 فروردین 1386
دیروز گزارشم و در واقع خاطرات بند عمومی را در جلسه گروه گزارش مجله زنان خواندم و یهو وسطش گریه م گرفت. تعجب کردم. خیلی بدم میاد که گریه ام دست خودم نیست ولی این بار اصلا فکرش را هم نمی کردم. به قسمتی که نقل قول شهلا جاهد بود که "بالاخره یک روز سه شنبه مرا می برند و همه چیز تمام می شود " که رسیدم دیگه حتی یک کلمه هم نتونستم بگم. منی که حتا یه قطره اشک تو زندان نریختم، به جز بعد از برگشتن از اولین بازجویی که فشار روحی خیلی شدید بهم وارد شده بود.

18 اردیبهشت 86
در پشت سرمان بسته می شود و تحویل شهلا جاهد می شویم. شهلا بلوز و دامن پوشیده و موهایش را پشت سرش بسته است. خسته ولی کنجکاو به نظر می رسد . سرتاپای ما را ورانداز می کند. تعجب می کنم که چرا سوالی نمی پرسد و البته بعدا می فهمم از قبل اطلاعات بهش رسیده است. کنار پله دو تلفن کارتی خودنمایی می کند و ما که در سه روز گذشته فقط چند ثانیه با خانواده هایمان صحبت کرده ایم هیجان زده به سمت تلفن می رویم که شهلا می گوید تلفن این وقت شب قطع است و باید تا فردا صبح صبر کنیم.

.شهلا برمیگردد و بعد از پرسیدن سن ما؛ ما را به طبقه پایین می برد.بند 3.

پایین پله دختری با چشمانی سرخ از گریه نشسته و شهلا که از کنارش رد می شود دستی برشانه اش می زند و ترانه ای عاشقانه ( از میان ترانه های بی شمار ترکی و فارسی که روز بعد هم برایمان می خواند) برایش زمزمه می کند؛ با تمام سعیی که می کنم نمی توانم این ترانه را بیش از چند ساعت در ذهن نگاه دارم اما همین کافی است که بفهمم درد دخترک چیست.شهلا جاهد را خاله شهلا صدا می زنند و از حرفهایشان می شود فهمید که شهلا آنجا تقریبا همه کاره است و بقیه برای کارهایشان از او اجازه یا راهنمایی می گیرند. قتلی ها معمولا در این بندنگهداری نمی شوند و احتمالا شهلا را به خاطر حسن رفتار به آنجا آورده اند. ما را به اتاقی می برد که باید شب را در آنجا بگذرانیم. اتاقها و در واقع سلولها در ندارند و پرده ای بزرگ بر سردرهلالی شان آویزان است که بیشتر اتاقها پرده را دو طرف درگاه جمع کرده اند .اینکه نمی دانم شهلا قاتل همسراول ناصرمحمدخانی بوده یا نه باعث می شود در رفتارم سرگردان و گیج باشم گرچه از کلیت شخصیتش و روحیه عاشقانه اش خوشم می آید.در راه به او می گوییم دوست و همکار رویا کریمی مجدیم و محبوبه عباسقلی زاده که او هم ، زمانی هم بند شهلا بوده . این باعث می شود نظرش عوض شود و ما را به اتاق خودش ببرد. اتاق او یکی از 5-6 اتاق 20 متری است که در کنار راهروی L مانندی قرار دارد. پنجره ای یک متری گوشه دیوار است .تختهای سه طبقه دور تا دور اتاقند و چند تا تخت خالی که پتویی روی آن پهن شده، دور از هم هست که ما باید روی آنها بخوابیم. ملحفه های رنگی تمیز چین دار از کناره تختها آویزان است.و پایین هر تخت یک تشکچه پهن شده. با ورود ما سرها یکی یکی از زیر پتوها بیرون می آید تا تازه واردین را وارسی کند.

شهلا سفره کوچک رنگینی پهن کرده ، تن ماهی و کاهوی تازه ومیوه...در بشقابهای چینی. تعارف می کند تشکر می کنیم و می گوییم در اعتصاب غذا هستیم .برایمان چای می ریزد در فنجانهای کوچک چینی و فنجان خودش را هم که در مقیاس ترکی است نشان می دهد که حواسمان باشد اشتباهی ننوشیم تخت شهلا طبقه اول است و دور تا دور تختش پرده ای به رنگ روشن کشیده . من که قبلا شنیده بودم در و دیوار تختش پر از عکسهای ناصر محمدخانی است خیلی کنجکاوم داخل آن را ببینم می خواهم ازش درباره جریان قتل سوال کنم و اینکه آیا واقعا او قاتل لاله بوده یا نه ولی از این می ترسم که باعث ناراحتی اش شود و رفتارملایمش تغییر کند. ترجیح می دهم فعلا سکوت کنم . شهلا میگوید مجله زنان به زندان می آید ولی با چند ماه تاخیر. می گویم رفتم بیرون به مسئول اشتراک مجله می گویم.

...

به اتاق که می رسیم شهلا هنوز بیدار است. از شهلا سراغ چند تا از زندانی های معروف را که وکلای مدافع حقوق زنان دارند می گیریم و او که بهتر از خودمان می داند دنبال چه هستیم اسم تک تکشان را می گوید: اکرم قویدل، اشرف کلهر، کبری رحمانپورو ... می پرسد:" آن کسی که شما را بازرسی بدنی کرد اکرم قویدل بود"

با زارا و مریم درباره پرونده آنها بحث می کنیم و فکر می کنیم دیگر چه کسانی در زندان اوین هستند که؛ شهلا بدون مقدمه برمی گردد و با تلخی و کمی خشم می گوید اینجا برای شما مثل اردو است. جا می خورم. راست می گوید ظاهر ما اصلا ناراحت و ناراضی به نظر نمی آید و حتی از این همه کشف و تجربه جدید در یک روز هیجانزده هم هستیم. خودم را سرزنش می کنم و تا لحظه آخر ،جمله او را فراموش نمی کنم و در رفتارم احتیاط بیشتری به خرج می دهم

شهلا کارت تلفنش را به ما می دهد و هر چه اصرار می کنیم پولش را بدهیم قبول نمی کند. اما مشکل تازه شروع می شود. اینجا وقت تلفن هرکس ثابت و مشخص است. یک برگه در کنار هر دستگاه تلفن است که ساعت تلفن هر اتاق را مشخص کرده است و اگر کسی در غیر آن ساعت زنگ بزند کمترین مجازاتش یک کلیک روی دکمه قطع تلفن است و فحش و دعوا هم سرجایش. مگر اینکه وقت خریده باشی. خوشبختانه کلید حل مشکلات به دادمان می رسد، با یک تذکر خاله شهلا، دریا شکافته می شود و به پای دستگاه تلفن می رسیم. به وکیل و خانواده هایمان زنگ می زنیم

لیلا نانها را تقسیم می کند و جیره هرکس را می دهد . برای ما نمی گذارد. شهلا می گوید" تو کاری نداشته باش سهمشان را بده خواستند می خورند نخواستند نمی خورند"..

شهلا به لیلا می گوید از اتاق کناری ضبط را بگیرد بیاورد. یک نوار ترکی می گذارد و خودش هم با آن شروع به خواندن می کند. قشنگ می خواند. می آید کنار تختش می نشیند.ظاهرا با خودش زمزمه می کند ولی مخاطبش ما هستیم:" یک روز سه شنبه بالاخره می آیند و می برندم، و همه چیز تمام می شود". مریم می پرسد رضایت نمی دهند؟" اگر هم بدهند پای چوبه دار می دهند". بالش را در آغوش می فشارد وآهی می کشد و می گوید " که چقدر دوست داشتم بازهم ناصر را بغل بگیرم..." تلویزیون روی یخچال روشن است و سریال نشان می دهد. هرچند اتاق یک تلویزیون و یخچال دارند. نگاهی به قالیچه وسط اتاق می اندازم و ملحفه های نو و خوشرنگ تشکها. به شهلا می گویم از نظر امکانات رفاهی مشکل زیادی ندارید نه؟ شهلا می گوید:" مشکل ما خودمانیم. مشکل، خوابیدن و زندگی کردن حداقل 15 نفر در یک اتاق است مشکل، ناسازگاری ما با هم است"

...

شهلا در فروشگاه حسابی سرش شلوغ است و نمی توانم ازش خداحافظی کنم



پس ازش خداحافظی هم نکرده بودم، چه نمک نشناس! این جمله اش که "اگر هم رضایت بدهند پای چوبه دار می دهند" در ذهنم مانده. مطمئنم همیشه فکر می کرده باید تا پای چوبه دار برود ولی بالای دار نخواهد رفت. حرفهایش اینطور یادم است که خانواده لاله برای شکستن و تحقیرش حتمن او را تا پای چوبه دار می برند ولی چون می دانست اعدام نخواهد شد مغرورانه میخواست نقشه آنها برای خردکردنش را نقش بر آب کند و فکر کنم با لجبازی و غرور مجبور شد تا آخر همین نقش را بازی کند؛ نقش یک مغرورِ تن داده به تقدیر . مجبور شد به روی خودش نیاورد که رودست خورده است، مطمئنم لحظات آخر وقتی دید بازی عوض شد در چنان شوکی بوده که قدرت نداشته هیچ راه جدیدی پیدا کند، محمدخانی چنان اطمینانی به او داده بوده که اصلن به تغییر سناریو فکر هم نکرده، حتا فکر نکرده اگر واقعن خواستند اعدامم کند چه کنم؟

فکر می کنم کاش لااقل نامه ای می نوشت و همه چیز را توضیح می داد. کاش لااقل زندگی خودش را می نوشت. کاش در این همه مدت یک نفر خاطراتش را می نوشت.


پ.ن. کامنت یکی از خوانندگان (اولین و فعلن تنها کامنت) باعث شد که یک توضیح بدهم. موقع نوشتن گزارش برای مجله زنان جمله شهلا یادم بود که گفت مجله زنان به زندان می آید و چون می دانستم فعالان زنان حالا حالاها با اوین سروکار دارند و شهلا می توانست کمک زیادی برای انها باشد (و واقعن هم بود) ترجیح دادم به بخش های منفی شخصیت شهلا کم و غیر مستقیم اشاره کنم. حقیقت این بود که شهلا از بعضی از زندانیان رسمن بیگاری می کشید و با پولی که به حسابش واریز می شد برای خودش امپراطوری داشت. مثلن لیلا که توصیفش را کردم لباس هایش را می شست. نمی دانم چرا با فعالان زنان خوب بود، یا برای همان حس غرور و خودپسندی اش بود که روزنامه نگارها درباره اش بنویسند یا برای اینکه برای آزادی اش تلاش کنند.

البته همه این اخلاق های بد او باعث نمی شود حسم نسبت به او عوض شود. درباره خیلی دیگر از زنان زندانی هم. اکثرشان زنانی بودند که از زنان معمولی که تمام عمر توسری می خورند جسورتر بوده اند و بلندپروازتر و شهلا از بلندپروازترینشان.